کلمات گاهی بار معنایی خودشان را از دست میدهند.
این روزها دوستت دارمها دیگر قلب کسی را به تپش وا نمیدارد و گونهی کسی را سرخ نمیکند.
مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکرار است.
چه زیبا خواند داریوش:
عصر ما عصر فریب
عصر اسمای غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
چشما خونه سواله
مهربون شدن مهاله
نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
اونقده میریم که ساحل
از من و تو بشه غافل
قایق و با هم میرونیم
اونجا تا ابد میمونیم
جایی که نه آسمونش نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست
مثل اینجا آهنی نیست
پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
نگرانم نباش. تو که بهتر از همه میدانی فرو خوردن این بغضها، مثل نفس کشیدن است برای دلم...به همان اندازه ساده و بی اراده.
من به بادبادکی فکر می کنم که رو به رفتن های ناپیدا ، قلمرو آفتاب را فتح می کند. خواب های بی ستاره ام بماند برای جاده های بی آمدن...
نذرهايم نيمه تمام ماند و آمدنم ميان راه رسيدنم تمام شد..... می روم.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من بغضی فرو خورده ام
مرا فریاد کن
sertal
نظرات شما عزیزان: